➾ [Download] ➾ یوزپلنگانی که با من دویدهاند By بیژن نجدی ➳ – Buyprobolan50.co.uk یوزپلنگانی که با من دویدهاند کتابی حاوی ده داستان کوتاه از بیژن نجدی است نام کتاب طبق مطلب مندرج در کتاب از و یوزپلنگانی که با من با من eBook ↠ دویدهاند کتابی حاوی ده داستان کوتاه از بیژن نجدی است نام کتاب طبق مطلب مندرج در کتاب از وصیت شاعرانه او گرفته شدهاست این کتاب تنها کتابی است که در زمان حیات بیژن نجدی از وی منتشر شدبیژن نجدی نویسندهای با ذوق ادبی است که داستانهایش در سبکهای واقعگرایی یوزپلنگانی که ePUB ´ و فراواقعگرایی است وی از پیشگامان داستان نویسی پست مدرن در ایران به شمار می آیدنشانههای سبک واقعیتگرایی در بخشهای مختلف برخی از این داستانها از زندگی ملموس شخصیتها و نشانههای سبک فراواقعیت گرایی در تعداد دیگری از داستانها از هم ذات پنداری با اشیای بیجان است که به طور بارز به ذهن خواننده که با من eBook ↠ کتاب منعکس میشود بیژن نجدی از قریحه شاعری خود در متن داستانها بهره برده و استعارهها و تشبیههای فراوانی در متن کتاب موجود است.
یوزپلنگانی که با من دویده اند The Leopards Who Have Run With Me – 1994 Bijan NajdiBijan Najdi 15 November 1941 in Khash Iran – 25 August 1997 in Lahijan Iran was an Iranian writer and poet Najdi is most famous for his 1994 short story collection The Leopards Who Have Run With MeNajdi uses Persian literature's figures of speech to make his style uniue Considering Najdi's works through linguistic point of view in some of his stories what we have is actually poetry Language is a base for Praise and poetry and it is the language that forms a poem for its poet and a story for its writerLanguage in Najdi's work is poetic rather than a social reality Each language consists of linguistic elements which are regularly put together Combination of phonemes forms words and words make sentences or phrases But this is not the only feature of linguistic elements; they can replace each other Combination and replacement of linguistic elements forms metonymy Metaphor is one of these functions which is extensively used in literary worksتاریخ نخستین خوانش روز سی ام ماه ژوئن سال 1995میلادیعنوان یوزپلنگانی که با من دویده اند؛ نویسنده بیژه نجدی؛ تهران، نشر مرکز، چاپ نخست 1373، در 85ص؛ شابک چاپ هفتم سال 1385؛ شابک 9643050106؛ شابک چاپ دهم سال 1387؛ 9789643050108؛ چاپ نوزدهم 1392؛ موضوع داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی سده 20ماز متن داستان کوتاه سپرده به زمين «جمعه، پشت پنجره بود؛ با همان شباهت باورنکردنی اش به تمام جمعه های زمستان؛ یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرنده ها، شکم کرده بود، و بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت»؛ پایان نقلده داستان کوتاه «یک سپرده به زمین»، «دو استخری پر از کابوس»، «سه روز اسبریزی»، «چهار تاریکی در پوتین»، «پنج شب سهراب کشان»، «شش چشمهای دکمهای من»، «هفت مرا بفرستید به تونل»، «هشت خاطرات پاره پاره دیروز»، «نه سهشنبه خس» و «ده گیاهی در قرنطینه»؛کتاب نخستین بار سال 1373هجری خورشیدی از سوی نشر مرکز چاپ شد، و تنها کتاب منتشر شده از شادروان «بیژن نجدی» در زمان حیات ایشان استوصیت شاعرانه بیژن نجدی «نیمی از سنگها و صخره های کوهستان را گذاشته ام، با دره هایش، پیاله های شیر، به خاطر پسرم؛ نیم دیگر کوهستان، وقف باران است؛ دریای آبی و آرام را، با فانوس روشن دریایی، میبخشم به همسرم؛ شبهای دریا را، بی آرام، بی آبی، با دلشوره ی فانوس دریایی، به دوستان دور دوران سربازی، که حالا پیر شده اند؛ رودخانه که میگذرد از زیر پل، مال تو، دختر پوست کشیده ی من به استخوان بلور، که آب، پیراهنت شود، تمام تابستان؛ هر مزرعه و هر درخت، هر کشتزار، و علف را، شش دانگ به کویر بدهید، به دانه های شن زیر آفتاب؛ از صدای سه تار من، بند بند پاره پاره های موسیقی که ریخته ام در شیشه های گلاب، و گذاشته ام روی رف، یک سهم به مثنوی مولانا، دو سهم به «نی» بدهید؛ و میبخشم به پرندگان، رنگها، کاشیها، گنبدها؛ به یوزپلنگانی که با من دویده اند غار و قندیلهای آهک و تنهایی؛ و بوی باغچه را، به فصلهایی که میآیند، بعد از من» بیژنتاریخ بهنگام رسانی 09061399هجری خورشیدی؛ ا شربیانی
چرا می دویدید؟ واسه این که صدای پاهام پشت سرم بود خوشم می آمدسالها بود که اونطوری جلوی خودم راه نرفته بودم، تازه مگر چند قدم دویدمواژه های بیژن نجدی لطیف اند بمانند شعرهای سهراب با خواندن هردو سرشار از عشق به انسانها می شوی و درد و رنجشان را لمس می کنیاما از خودت می پرسی که آیا این دو اهل یک ده یا شهرنبوده اند؟میدانم هردو ایرانی اندولی مگر می شود این همه نامردمان از خاک سهراب و بیژن باشندآنهایی که مردم کشورشان را شکنجه می کنندآنهایی که مردم را در فقر نگه می دارند چون می گویند ایمان در خانه فقیر استآنهایی که جنگل بانان را می کشندآنهایی که کشتن حیوانی را افتخار می دانند و فیلمش را پخش می کنندو هزار آنهای نژادپرستکاش کمی بیژن و سهراب بودیمما آنها را فراموش کردیم و رویای زیبایشان رااین تکه مغز، دیرتر از تمام سلولها می میرد اینجا هم لایه های فراموشی است صداهایی که ما می شنویم به اینجا که می رسد جذب این توده لیز می شود و ما آن را فراموش می کنیم، در حالیکه هیمشه توی کله ماست اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته ایم، بی آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده اند هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاریست، خاکسپاری رویاهای مانمیتوان با خواندن داستان یوزپلنگهای بیژن درد رو حس نکردهمراه ملیحه برای پدری که سالها قبل تیرباران شد نمی توان باران نشدجسدش را ندادند و هنوز مرگش را باور نداشتیم وقتی انقلاب شد و زندانی هایی را آزاد کردند کنار در زندان باز منتظرش بودیم که با شال گردنی سپید پیدایش شودو همراه میرآقا شکست قیام جنگل را نمی توان حس نکرد می بینی ماهرخ، پیر شده ام، پیری مردها از مشت دستشان شروع می شود و نمی توان همدرد پدری نشد که پسر سربازش را از دست داده و بعد سالها هنوز عزادارش است پوتین بند نداشت نه بوی پایی می داد و نه صدای دویدن کسی از آن بگوش می رسید سرد بود پر از گِل بود پدر آنرا مثل نعش کوچکی از طاهر گرفتته آب چطور می شود فهمید که امروز چند شنبه است؟ آنجا گوشهای آدم پر از مورچه نمی شود و کرم ها و مارمولکها توی دهن آدم وول نمی خورند زیر سقفی با گچ بریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمی تواند بفهمد که دیگری دارید گریه میکندهزاران طاهر در این سرزمین زندگی می کنند طاهر سرباز و طاهر بیمار روی ترازو به عقربه ای نگاه کرد که زیر پاهایش تا کنار عدد 49 رفته بود و این یعنی اگر طاهر بدنیا نیامده بود و یا همان لحظه می مرد و کسی جسدش را می سوزاند، زمین، 49 کیلو سبک تر، می توانست خورشید را دور بزندآدم یا از چیزهایی می ترسه که اونا رو می شناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ، ولی مرض طاهر این جور ترسها نیست، اون داءُالصدف گرفته، یه ترس ارثی داءُالصدف ترسهاییه که نسل به نسل به آدم ارث می رسه، فکرش رو بکن یه تپه از جمجمه، از دست و پای مردم، توی محلهش درست کردهن خیال می کنی اون چکار میکنه؟ داد میکشه چرا؟ می زنه خودشو می کُشه؟ نه، رنگش می پره، شاید هم می ره یه گوشه، شکمشو مشت می کنه و بالا می آره، چشمهاش پر از اشک می شه، اما اون اصلا نمی فهمه که مال استفراغه یا گریه س بعد وقتی که بچه دار میشه فقط خوشگلیش نیست که به بچه ش ارث می رسه، ترسش هم هس، آرهارث، ارثیه، ارثیه، از این بچه به اون بچه، از این نسل به نسل دیگه تا اینکه یهو، یه طاهری پیدا میشه که اینطوری می افته روی زمین، و زخمهاشو می خارونه رخمهای ترس رو
گاهی اوقات فکر میکنم که تصور نویسنده های ایرانی از خواننده هاشون اینه که ما انقدر در خوشبختی ها و خوشحالی مون غرق شدیم که رسالت اونا به عنوان یک نجات غریق شجاع ، پرت کردن ریسمانی بافته شده از اشک و آه و اندوه به سمت این غرق شدگان بخت برگشته ستاینکه وظیفه ی خطیرشون ایجاب می کنه که هر وقت دست به قلم شدن تمام غم های عالم رو بریزن توی دل خواننده هاشون که مبادا ، مبادا خوشی گوشه ی دلشون جا خوش کنه مبادا دلشون به روزهای بهتری هم روشن باشه امتیازی که به این کتاب میدم نه به خاطر داستان ها بلکه فقط به خاطر توصیفات سهراب گونه و لطیفی هست که نویسنده با هنرمندی به کار برده توصیفات زیبایی ، که اگر لا به لای داستان هایی که بویی از مرگ و تباهی نداشتند استفاده می شدند ، قطعا این کتاب را به اثری خواندنی تر و خواستنی تر تبدیل میکردند
کسی میگفت که داستان های کوتاه خارجی را بیشتر از داستان های کوتاه فارسی دوست دارد و اصلا نمونه های خارجی جذاب ترند و فارسی ها به دل نمیشینند ؛ به او پیشنهاد خواندن این کتاب را دادم که این تفکرش مثل خودم تغییر کند و بداند که میشود مجموعه ای از داستان های کوتاه و زیبا را از یک نویسنده ی ایرانی خواند و برایش این پیش بیاید که کتاب را آرام مزه مزه کند و نگذارد زود تمام شود و برای همین شبی یکی دوتا از ده داستان خوبش را که با قلمی زیبا نوشته شده و پر از حس های خوبیست که به آدم هدیه میدهد خواند و مست نوشته های نویسنده شد پیشنهاد این کتاب به من در گودریدز نتیجه ی خوبی داشت و پیشنهاد دادنش به دوستانم هم نتیجه ی خوبی خواهد داشت و آن هم این هست که دیگر مرغ همسایه یا همان داستان های خارجی کوتاه غاز نخواهند بود و ما بالاخره غاز خودمان را در همین حوالی به زبان اصلی اش که زبان شیرین فارسی هست بعد مدت ها پیدا کردیم
به ظاهر کتاب نگاه می اندازی و برای خواندنش در 1 2 ساعت نقشه میریزی اما غافل از اینکه این کتاب را باید مزه مزه کرد و اجازه داد توصیفات بدیع و زیبایش در ذهنت جان بگیرد پس با نقشه ای نقش بر آب شده به خواندن یکی دو داستان در هر شب قناعت می کنی و با حوصله از نثر شعرگونه، سوژه های عجیب و زاویه دید متفاوتش لذت می بری
سبک داستانسرایی و قلم نجدی رو خیلی دوست داشتم توصیفهای خیلی خلاقانه که بسیار منحصر به فرد بودن و سبک متفاوتی به نوشتهها میبخشید و همه چیز، حتی جزئیات رو قابل تجسم میکردبا این حال داستانها و فضایی که روایت میشد رو اصلا دوست نداشتم و نتونستم با بیشتر داستانها و تقریبا هیچ شخصیتی ارتباط برقرار کنمداستان روز اسبریزی رو بیشتر از بقیه دوست داشتم یادگاری از کتابناگهان یک خالی بزرگ را پشت خودش احساس کردته آب چطور میشود فهمید که امروز چند شنبه است؟ زیر سقفی با گچبریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکندرودخانه مثل سنگ قبری بدون اسم، ساکت بودهمه ما توی کله خودمان دفن شدهایمهزار بار به میرآقا گفته بودم یا من یا جنگل، میرآقا هم هزار بار گفته بود «هم جنگل، هم تو و هم یه چیزی که نمیدونم چیه که آدم دلش میخواد به خاطرش بمیره» برای میرآقا زندگی مثل سال بود نمیتوانست فقط یک فصلش را دوست داشته باشد
آفتاب را دوست دارمبه خاطر پیراهنت روی طناب رختباران رااگر که می باردبرچترآبی تووچون تو نماز می خوانیمن خداپرست شده امبیژن نجدی را با این شعر شناختم و همیشه هم دوستش داشتماین اولین مجموعه داستانی است که از او میخواندم و با ناامیدی از نیمه رهایش کردملحن زیادی شعرگونه اش با چاپ پررنگ بعضی از جملات بیشتر خسته کننده بود تا جذاب با فضایی غم آلود و همیشه دردناک که اصلا نتوانست مرا جذب کندشاید هم چون سالهاست داستان خوانی را کنار گذاشته ام اینگونه از این کتاب خسته شدمهرچه که بود متاسفانه برای من جالب نبود و با احترام به همه دوستانی که این کتاب را دوست داشتند من دوباره برمیگردم به بیژن نجدی شاعر نه قصه گو
تقریبا بیشترین حدی بود که تا حالا دیدم داستان به شعر نزدیک بشه جملهها اینقدر خیال داشتند، اینقدر ظرافت داشتند من که میگم چهار و نیم ستاره براش
اصلا دلم نمی خواست کتاب تموم بشه بهترین مجموعه داستانی بود که توی عمرم خوندم تک تک داستان هاش رو دوست داشتم و حتی از اون دست کتاب هاییه که هر چند وقت یه بار مثل یه کتاب شعر می خونمش حتما خیلی ها می گن بیژن نجدی یه شاعره بیشتر تا داستان نویس، من می گم بیژن نجدی یه نقاشهذهنش مرتب تصویر خلق می کنه و به زیباترین و لطیف ترین حالت ممکن اون تصاویر رو ثبت کرده هیچ نویسنده ی ایرانی ای رو تا به امروز انقدر نزدیک به ذهن خودم ندیده بودم بیژن نجدی بنیان گذار شعر داستان بوده «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» هم اسم هیچ کدوم از داستان های کتاب نیست داستان اول اسمش «سپرده به زمین» ئه زوجی که بدون فرزند موندن و سالهاست در مورد این که اگه فرزند داشتن اسمش رو چی میذاشتن بحث می کنن و آخرش یه بچه مرده رو به فرزندخوندگی می گیرن تا بتونن دوستش داشته باشن این داستان بیشتر حس روستایی ها رو به شهری ها یا به عبارتی حس اونا رو نسبت به صنعتی شدن نشون می ده، اونجا که جسدی زیر پل افتاده بود و علت مرگ مشخص نبود، جایی که توی داستان علت مرگ مشخص می شه، گذشتن قطاری از روی پل دهکده که صداش «هفته ای دو بار از آن بالا میآمد ؛ از پنجره میگذشت و روی تکهی شکستهای از گچبری های سقف ، تمام میشد» عبور قطارکه نماد تمدن شهریه باعث مرگ یه روستایی شده و کسی هم دنبال جسد اون روستایی نیست حسی که آدم از این داستان می گیره محشرهتوی داستان استخری پر از کابوس مرتضی به جرم کشتن یه قو دستگیر می شه تصاویر این داستان فوق العاده است اینجا هم معلوم می شه که مرتضی قو رو نکشته و روغن کامیون و در واقع صنعتی شدن باعث مرگ قو بودهداستان روز اسب ریزی اولین داستانی بود که از این مجموعه خوندم توی کلاس هایی که با دوستم داشتم این داستان جزو تکالیفم بود و اون تغییر راوی واقعا دلم رو آشوب می کرد واقعا حس می کردم که من یه اسبم حس آزادی و اسارت توی این داستان خیلی قوی حس می شهتاریکی در پوتین داستان پدری بود که پسرش توی جنگ کشته شده و با مرگ پسرش هیچ وقت کنار نیومده اون تصاویر و حس های رودخونه من رو هنوزم دیوونه می کنهشب سهرابکشان از اون داستان هایی بود که واقعا آدم رو به فکر می نداخت نسل جوونی که هنوز داره به خاطر بی توجهی نسل مسن تر می سوزهچشمهای دکمهای من یک مقدار به نظرم نسبت به بقیه داستان ها کلیشه ای بود شایدم به خاطر بیش از حد خوروندن این جور تصاویر نتونستم خوب باهاش ارتباط برقرار کنمداستان مرا بفرستید به تونل به قدری علمی تخیلی بود که حس می کردم دارم یکی از داستان های آسیموف رو می خونم و واقعا از برخورد با چنین داستانی توی یه مجموعه داستان ایرانی جا خورده بودمخاطرات پارهپاره دیروز این داستان کم کم برام روشن شد و ممکنه کسی که اطلاعات تاریخی خوبی نداره متوجه نشه که این داستان در واقع داستان میرزا کوچک خان و ابراهیم حشمت از سران نهضت جنگلیه واقعا کیف کردم وقتی فهمیدم همونانسه شنبه خیس و گیاهی در قرنطیه هم تصاویر قوی و نثری دلنشین داشتن
خوندن این کتاب ۸۵ صفحهای برای من یک سال شاید کمتر، شاید بیشتر طول کشید اگر میتونستم بیشتر از این هم خوندنش رو کش میدادمهمیشه از این ناراحتم که چرا زودتر از اینها نجدی رو نمیشناختم، و همیشه از دوستی که یه کتاب از نجدی رو توی شهر کتاب داد دستم و گفت «بیا این جا رو بخون» ممنونم نجدی با کلمهها جادو میکنه، انگار که با کلمهها ساز میزنه و آدم رو میبره به جایی که معلوم نیست کجاست، جایی معلق بین زمین و هوا رهات میکنه میشه این داستانها رو صدباره و هزارباره خوند و خسته نشد ۵ تا ستاره برای توصیفش کمه، خیلی کمه